این اولین پست ارسالی از طریق اپلیکیشن اندرویده
آدمی هستم ذوق مرگ شده از این جهت که مدتها
منتظر خلق همچین مخلوقی بودم!
حالا فقط منتظر بارونم که انگار نمی خواد بباره!
این روزا آسمون کونی تر از این حرفاست
یا درست ، راست نمی کنه ؛ یا طوری میکنه
که ابرا خیال شاشیدن هم به سرشون نزنه
چه برسه به اینکه بخوان باردار شن!
زور نیست ؟
سرد نبودن پاییز؟
شاش بند شدن ابرا؟
نم نمای نباریده بارون ؟
طلوع کردن هرروز آفتاب؟
تخم حرام بودن عشق؟
خاص نبودن روزها؟
این انتظار بنگی؟
زور؟
زور نزن اینقدر!
نفس بگیر یکم!
نمودیمون از بس ریدی !
قد یه آفتابه خالی کن رومون!
پی پی تیم!
بذار تر شیم فقط :)
Sunday, October 30, 2011
ای ؛ پی پی : دی
Tuesday, October 25, 2011
!!--حس یازدهم--!!
سه شنبه است
و سه شنبه ، همان شنبه است که سه شده
یعنی ، سه ای آن را نموده ؛ لای هفته!
سه شنبه ها برای من ، مثل پنجره اند برای اتاق
که شیشه هایشان یه جور فلانی ، خاکی است!
و حسی ترش این می شود که
هفته هایم ، همیشه سه شنبه هایش درد میکند
مثل اتاقم ، که پنجره اش درد میکند!
بله ، یه جور فلانی ؛ سه شنبه است!
این یک حس است که همیشه ، سه شنبه ها
بیدارت میکند از خواب ؛ صبح ؛ به هر شکلی
حتی به شکل یک تبلت!
که نورش سوراخهای عنبیه زیر پلکهایت را
آنقدر تنگ و گشاد میکند تا قید خواب را بزنی
و دنیا را شکل ایکون گودری ببینی
که زل زده به چشمهایت ، آن موقع صبح
در مافوقترین جای شکل بیداریت
و این یعنی حتما چیز مهمی است
که باید با تو در میان بگذارد
و تو تنها یک چیز ممکن است بگویی
و آن قطعا ؛ خواهر و مادر؛ است
بعد هم مثل هر وقت دیگری که خوانیدش
هی تکرار کنی با خودت که
آرش ، بکش بیرون از این بلگ فاک
و در حالی که فکر میکنی به حس موازی شکلی
که دیگر شرمنده نیست ، بروی پی کار ات
سه شنبه ها ، همه چیز به این ختم نمی شود اما
و نشد ، عصر که پی اش را خواندم
فهمیدم که نشده
هر چند اصلا اصولا هم که معتقد باشی
فدای کله فرفری ات
و شاشیدن و ریدن همزمان کلمه به کلمه اش
یک جور ناجوری ؛ بخنداندت
باز هم تهش دلت میگیرد
و میدانی که مزه اش شبیه مزه کدیین است
که هرچقدر هم سرعت عملت در قورت دادنش
بالا باشد باز هم تلخی گه اش را حس میکنی
تو همانی که با حس یازدهمت شناختمت
و باورم این است ، خودکشی هم
که کرده باشی ؛ با آخر نوشت
بهترین کار را کرده ای
چون دنیا خفن هم که نباشد
مملو از چیزای خفنی ست
مثل گودر
پس ، حتما
حس یازدهمی هم هست
که هرگز نمیمیرد
حتی اگر خودکشی کرده باشد
آنهم در یک سه شنبه فلان
که تنها جایش را جابجا میکند و فراخ
و به پرنده ای میماند که هر چه مترسکها
زشتر باشند بیشتر رویشان میریند
چون اصلا به تخمش هم نیستند
وتنها سه شنبه است که
میرود و می آید را
با هم ؛ قابلیت دارد!
بله سه شنبه بود که سه شنبه را یازده بار
برای" حس یازدهم " ات نوشتم!
باور نمی کنی ، بشمار!
راستی ، حست یازده ها بار در حلق بلاگر!
این یعنی ، به بلاگر خوش آمدی :)
Sunday, October 23, 2011
خ ر ا ب
میخواستم برای کیمیا بنویسم امشب
داشتم دنبالش میگشتم جایی که همه هستن! که ...
مینا اس زد و یادآوری کرد امروز روز دوست خوب!!! بوده
و من فکر کردم که اصلا قطعا ، خوب نیستم!
مابین اس هایی که رد و بدل میشد بین ما
کسی نوشت :
نگاه کن ، شراره ای به کام میکشد مرا!
مرا به اوج میبرد ،
مرا به دام میکشد ،
تمام آسمان من پر از شهاب میشود ؛
تمام هستی ام ، خرااااااااب ؛ می شود ...
و کسی نفهمید ، خراب تر از خراب
اونیه که ، وقتی یه پسر مینویسه خرابم ؛ میفهمه یعنی چی!
دنیای گشادیست!
که هر جور راحته ، همونجور
و هر کدوممون به شکلی به گا ش میریم
چون گه دیگه ای نمی تونیم بخوریم
و اون در کمال آرامش ، میرینه بهمون
بعد به یکسری هامون خیلی بیشتر
چون ما آدمها دو دسته ایم
که اون سری هامون وظیفه دارند انگار
مسهل باشند برای خوب ریده شدن به بقیه مون!
و هیچکس، بین این همه ؛ اونقدری باد برش نمی داره
که بتونه طوری بگذاره دم دنیا ، که به گه خوردن خودش بیفته
خراب تر از خراب ، یعنی ازت بر نیاد
یعنی بشینی با خودت فکر کنی که چرا!
چرا هیچکس به تخمش نیست؟
که کیمیای سیزده ساله با آنهمه استعداد و هوشش
باید دو سال مدرسه نرفته باشه
فقط چون پدرش دو سال پیش روزنامه نگار بوده؟!
که وقتی ازش میپرسی غربت ؟!
چشماش چشمهای یه دختر سیزده ساله نباشن
وقتی نگاهت میکنه
و حرفهاش حرفهای دختری باشن که
انگار ده سال بزرگتر شده
توی این دو سال
وقتی بهت میگه مهم باباشه ، که هست
که چرا دوست داشتن درکش از جبر و فیزیک و آناتومی
سخت تره! ؟
و چرا اووردوز حالا؟ و نکنه بچگی کنه باز
که چطور میشه استرس نداشت برای کسی که میفهمه عشق رو
که چطور میشه ثابت کرد سخت نیست گذروندن مجرد لحظه ها
و اینکه زندگی رو میشه کرد! برای خود خودت
طوری که عشقت میکشه فقط
شاید هنوز زود ه که بفهمی حرفام رو
والبته نه همه اش رو
فقط همین قدر که واقعا نمی صرفه
وقتی قراره همیشه آخرش به گه کشیده بشه!
Friday, October 21, 2011
فلسفه
مسیله شاید حتی این است که نیستن یه جور ادا است
خاصه وقتی دنیایی که ک .. خر هم نیست
خودش ، ادای بودن است
مسیله پیچیده نیست
مثل من که نیستم!
ساده است مثل سادگی کردنهای مکررم
این همان فلسفه خرکی است
که می شاشد راحت ، به جزء جزء ساده روزمره مان
در توالت عمومی دنیا
و من ، ما
لازم نیست فیلسوف باشیم
تا بفهمیم آدمها ، زندگی ؛ مثل سیگارند
یک پک مانده به آخر هم که باشد
باید بگذری و بگذاری شان
تنها ، چون پای فلسفه در میان است
شاید این همان خریت است و
خریت همان این ، همان التزام اجباری
همان من ، منِ زده شده از من
Monday, October 17, 2011
گرم مثل سرم
چیزای خوب!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! میشه
خوبی چیزای دیگه رو فراموش میکنن ..
خوب باشی ، خوب هستی !!!! ...؟؟؟
به تو مینویسم! تویی که فکر میکنی و باور داری که خوبم!
خوبیش این است که کم کم عادت میشود برای همه ، حتی تو ؛ نبودنم!
که دیگر کسی را نگران نمی کند بود یا شاید نبودم!
راست میگویی . . . من سرم ، گرم است!
این حقیقتی است که انگشتهای سرد دستم ، مدتی پیش کشف کردند!
حتما چیز خوبیست ، گرم بودن سر را میگویم!
فقط نمی دانم چرا بالش زیر سرم ، با این حقیقت خوب کنار نمی آید!
تاب نمی آورد گرم بودن سرم را ؛ حتی برای چند دقیقه!
شاید مشکل از متفاوت بودن سر هاست و یا حتی چیزها!
هر چه سعی می کنم چیزی پیدا کنم ، خوب ؛ که بچسباند
سرم را به گرم و بگنجاندم در مجموعه ای که اعضایش خوبند و
فراموشی ناشی از ازیاد چیزهای خوب دارند ، بیفایده است!
بگذار همه ، مثل تو ؛ خیال کنند! که من خوبم!
یک خوب سرگرم چیزهای خوب!
که خوب نقش بازی می کند ، خوب تحمل می کند
خوب میخندد به زور و خوب چیز شر مینویسد!
خوب میفهمذ معنی دلتنگی را!
خوب گوش کن :
اگر نمی گویی ، تخمی چیز خوبیست!
می خواهم بگویم ، حال من ؛ تخمی ست ...
پ ن : گرچه اثری نمانده از چیزی که نامش را دل میگذارند ؛ اما
حس میکنم هنوز ، خوب ؛ که یک عدد دل تنگ شده است ، یعنی چه:)
Friday, October 14, 2011
تر با فتحه و کسره بر ت
توصیف روزهام رو میگم.
مثلا همین دیروز ، یه پنج شنبه ک ی . . بود
و خب کافیه یه " تر " بذاری ته صفت دیروز تا امروزو وصف کرده باشی!
نمی دونم چندتا قرص خوردم که مثلا این " تر " بمونه واسه امروز!
شک ندارم ، اونقدری نبود که ریق رحمتو سر بکشم تا حالم به" تر " شه!
اما میدونم باجناق دایی سر کشیدش دیروز!
پریروز که مامان گفت بیمارستانه و اینا
گفتم : میمیره!
مامان هم ، مثل همه مامانا ؛
که یک عکس العمل تکراری رو انجام میدن در این لوکیشن
و یه جمله تکراری " تر " رو با تغییر فرم صورت ، ابرو و تن صدا ، فریاد میکنن
فریاد زد : زبونتو گاز بگیر ( در حالی که خودش لب پایینش رو گاز گرفت! )!؟
بعد گفت : داییت میگه عملش کردن ، حالش خوبه!!!
بعد من مثه توی اون کارتونه که یکی هی میگفت : من میدونم ما میمیریم و
فلان و بهمان و هی تضعیف روحیه میکرد ، دوباره گفتم : میدونم میمیره!
من اصلا آدم تضعیف روحیه کنی نیستم ، به خاک باجناق داییم! قسم.
اما خب طبق اون خوابی که اون شب - توی پست قبل - دیدم
آقای باجناق ، تصادف کردن! و از اونجایی که من ، آدمی هستم گه
که خوابهام از خودم گه " تر " ن! باید ایشون خدابیامرز می شدن پس!
پس ایشون ، دیروز ؛ در حالی که همه خیالشون راحت بود که حالش خوبه!
در یک پنج شنبه ک ی . . به دلیل جابجایی غیر اصولی اش
روی تخت بخش و حرکت مهره شکسته گردنش و چه و چه و چه
توسط کارکنان شوت بیمارستان ریق رحمتو سر بکش گلستان ، مرد!
و لابد قیافه مامان موقعی که خبر رو شنید از همیشه دیدنی " تر " بوده!
اما مطمینا قیافه این روزای خودم دیدنی " تر " ینه!
دارم داریوش گوش می دم چون
جمعه ایست ک ی . . " تر " از پنج شنبه
داره می خونه:انقدر سوسو می زنم ، شاید یه شب دیدی منو
من اما، تنهای نترسی هستم که هیچ چراغی ، هیچ جاش! روشن نیست
و معتقدِ از رگ گردنش بهش نزدیک " تر " بدشانسیشه!
و اینکه" تِر " همان" تر "است تنها به افتخار زندگی
Tuesday, October 11, 2011
بر اساس واقعیت
اما امروز بعد این همه ننوشتن ، شدم همچین آدمی!
نه اینکه علت ، ننوشتن بعد این همه مدت باشه ، نه!
میدونم حالم ، هیچ خوب نیست ؛ حالی که هیچ وقت خوب نبوده و نبوده و نمی شه!
قبلترا اما ، وقتی خوب نبود ؛ حالم ؛ این قابلیت رو داشتم که خوب بنویسم!
اون موقع ها ، کلمه ها ، خودشون ردیف میشدن پشت سر هم و من فقط مینوشتمشون!
خوشحالم نمیکرد نوشتن اما ، حال میکردم باهاش ، اونقدر که حالمو عوض میکرد!
در واقع ، شاید امروز ؛ فهمیدم ، آدمی شدم که دنیا به هیچ جاش نیست!
دنیا ، حالا همون چیزیه که ، دوست دارم همه زندگی رو بالا بیارم توی صورتش!
هیچ چیز جالب تحریک کننده ای نداره برای رو کردن حتی.
انگار هر چی لایه ازن سوراخ تر میشه ، زندگی سردتر میشه برعکس و من مچاله تر میشم توی خودم!
شاید، نه حتما ؛ هر آدم خوشحال خرسندی که توانایی خندیدن هم داره قادر به درک منو حسم نباشه!
این روزا ، تنها چیزی که کمی حالت لبهام رو عوض میکنه و یکم به سمت بالا حرکتشون میده ،
خوندن نوشته های رعنا ، الی و نیله و البته بیشتر از اونها پیغامهای نیم نیم مماغو و بهی :)
عجیب و غریبه واسم شادی آدمایی که میشینن فوتبال ملی میبینن اونم ایران - بحرین رو ، دیگه!
اصلا هم معتقد نیستم شادی ، پروانه ایه که تا آروم نباشی نمیشینه روی شونه ات!
آروم تر از این هم میشه مگه؟ اونقدر آرومم که هیچ کی متوجه بودنم یا نبودنم نمیشه! حتی این پروانه ه!
دیشب نه شاید پریشب خواب دیدم نشستم کنار یه صحنه تصادف بالای سر یه جسد!
خنده دارش این بود که وقتی فهمیدم جسد خودمه ، اولش خوشحال شدم، بعد به خودم اومدم و داد زدم دروغه!
اونقدر داد زدم ، زندگی بعد مرگ دروغه ؛ که از خواب پریدم!
خیلی گهه اگه راست باشه! فکرشم آدمو روانی میکنه ؛ تحمل هم اندازه داره خب!
اونوقت اونایی که مثلا خودکشی میکنن تا راحت شن، میرن که سریعتر بغل کنن اون یکی گی رو!
فکر کن! و زندگی تکرارمان میکند! که چه؟!
منزوی خسته بی حوصله ایم که فقط بیخیالی طی میکنه و به خودش میگه بیخیال این حرفا!
پست میکنه اینو و سعی میکنه بره وایسه جلوی پنجره اتاقش
تا شاید کیف کنه با نسیم خنک پاییزی که فوت میشه توی صورتش و
دستمالی میکنه جاهای حساس مخش رو ...!

