Thursday, May 19, 2011

منی که خوابید و اون بیدار شد

چشاشو باز کرد! گر چه فکر نمی کرد دیگه باز کنه ، ولی باز کرد
آره چشاشو که وا کرد ، خیلی طول نکشید که فهمید هنوز رستگار!!! نشده
اینو که فهمید ، هر چی بد وبیراه بلد بود نثار هر کی دوس داشت کرد
اما دلش که خنک نشد ، هیچ ؛
تازه حس کرد همه وجودش به طرز عجیبی داره جلز و ولز می کنه
داشت از درون و بیرون گر می گرفت و تار می دید همه چیزو
اینجوری بود که خفه خون گرفت
بعدش دیگه نفهمید چی شد و بی اختیار چشاشو بست
از همون بستنا که رستگار نمی کنه آدمو

... : - : ...

داشت فکر می کرد
یه ماه گذشته رو همش بهش فکر کرده بود
فکر کرده بود ، که
چرا تموم نمی شه؟! وقتی ولع داری -اینهمه- واسه تموم شدنش
انگار که لج کرده باشه ، هی کش مباد
حتی وقتی نمی کشیش بازم کش میاد
ک____________ش ، ک__________ش
شاید یکی اون سرشو گرفته و داره میکشه
ولی آخه ، اون که این سرشو رها کرده
پس چرا کش میاد؟ چطور کش میاد؟
یعنی قواعد بازی عوض شده؟
شایدم اون خنگ شده و مخش گو ...؟
نکنه دچار فراموشی شده؟
خب به درک ! شده که شده
اینو که می گفت ، خوابش برد

... : - : ...

داره قدم می زنه
همون لباس سفیده بهش گفته که راه بره
که باید قدم بزنه ، که باید فکر نکنه
ولی آخه اون وقتی قدم می زنه ، فکرم می کنه و حتی برعکس
پس چیز گفته یارو و هیچم مهم نیس چیز گفتنش
واسه همین فکر می کنه به این که فکر کرده چشاشو باز کرده‌
و واقعیت اینه که از یه رویا به یه رویای دیگه رفته
به یه ربع نمی کشه که خسته ش می شه
گرمش شده و حالش بدجوری بهم می خوره ، البته ؛ بیشتر از خودش
سعی می کنه برگرده اتاقش اما پاهاش حرکت نمی کنن
باباش نشسته جلوی تی وی و داره بی بی نگاه می کنه ، تهش سی
واسه اینکه بره اتاقش باید از جلوی بابا رد شه اونم با اون حالش
درام ترین لحظه وقتیه که بابا ازش می خواد بشینه این برنامه ه رو ببینه
یارو یه نمایشگاه زده تو تهران و یه مشت چیز مردود رو
به اسم مجموعه عکس چسبونده به دیوار گالری و مجری هم داره
تفسیر می کنه و به به و چه چه راه انداخته
باباش می گه :اینا عکسن این مرتیکه گرفته؟
من بهتر از این عکس می گیرم که
اونم به زور می خنده و می گه هوم
تازه می فهمه چقدر دلش واسه دوربین لعنتیش تنگ شده
بعد سعی می کنه دوباره پاشه و خودش رو برسونه به تختش
درست همونجاس که کشف می کنه واحد مسافت متر نیست ؛ درده
و آروم زمزمه می کنه با خودش : کاش این ره دور را رسیدن بودی
به تختش که می رسه به پاهاش نگاه می کنه و می گه شماها حروم شدین طفلیا
بعد بی اختیار ولو می شه رو تخت
یه چیزی شبیه بغض راه گلوشو بسته انگار
سعی می کنه قورتش بده
با وجودی که نای هیچ کاری رو نداره
قورتش می ده و با چشای بسته می گه
سبک که نشی ؛ سنگین تری


پ ن : یه جایی خونده یکی می خواد عمومی بنویسه
هر ورودی ای یه خروجی داره و هر خروجی ای یه ورودی

امار وبلاگ می گه کسی اشتباهی هم از اینجا رد نمی شه
پس توی این شخصی نویسیهاش
هر چرت وپرتی دلش خواست می تونه بگه
حتی اگه فحش رکیک هم بده کسی نمی گه ایش چه بی ادب
چون کسی وجود نداره خب

No comments:

Post a Comment