ساعت از یک و نیم گذشته و من طبق معمول خوابم نمی بره
آخر عصبانی نیستم که خوابم بیاید خب!
در واقع به شیوه ای اسرار آمیز با خواب میجنگم
در حالی که یک جمعه چیزی! دیگر رو به بطالت گذراندم
و از این بابت کاملا مسرور و مشعوفم! ارواح ننت البته!؟
دارم بستنی میخورم نصف شبی و تازه موزی اش را
و به خبری که در گودر خوانده ام :ایمی واینهاوس مرد!
فکر میکنم و می گویم:خب خوش به حالش،دست راستش روی سر من اصلا
البته اگر چیزی از دست راستش باقی مانده باشد تا الان
از دیروز همه اش حوصله ام سر رفته و همین الان که دارم تایپ میکنم
قطره قطره از انگشت سبابه دست راستم ،دارد لیز میخورد روی کیبورد
و البته این هیچ ربطی ندارد به اینکه تابستان دقیقا به نیمه رسیده
و حتی به این ربطی ندارد که پایه ای برای مسافرت نیست
و اصلا هم به تو ربطی ندارد
کاملا بی ربط است ،این روزها ؛ همه چیز
و من بیشتر از همیشه ، متنفرم از هر کی و هر چیزی
و البته هیچ کسی قادر به درک این مساله نیست ، جز خودم
دلم یک جزیره ناشناخته میخواهد که کاشفش خودم باشم و بس
تا تنها ساکنش شوم
شاید اینطوری کمی حالم بهتر شود
رویابافی ام هنوز حرف ندارد
اما خیلی دیره
ادامه این رویا را شاید در خواب دنبال کنم
طبق معمول میروم که به اجبار بخوابم
با یه عالم فکر و چندتا رویا
و البته ، حتی رویای پایان
Friday, August 5, 2011
Subscribe to:
Comments (Atom)

